کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از پیروزی از شهر حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

در تهِ عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

صلح و سازش با همه،بافردِکج اندیش نه

فردِ کج اندیش اگر،حتی بُوَد هم کیش نه

طالب یک ارتباط ام ،با همه با احترام

رابطه امّا به سازوکارِ گرگ و میش نه

ای جوانک دم زنی از جنگ،باشد،حاضرم

تا بگیرم از تو جانت ،لیک پیشاپیش نه

یا ندانی کیستی یا که مرا نشناختی

بهتراست واقع گرا باشی، خیال اندیش نه

ای که میگویی منم یعسوب در اقلیم خود

مردم از تو نوش می خواهند امّا نیش نه

عهدو پیمان بسته ای با کافران از ترس خود

دشمنی با هرکه امّا با خدای خویش نه

میکند تقصیر در حج او(ضیا)امّاچه سود

ریشه اش کوتاه بایدکرد موی ریش نه


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

درد در جامعه بسیار،چو درمانی نیست

گوییا در دل این شهر مسلمانی نیست!

ثروت جامعه در دست گروهی ست،اگر

شود آزاد دگر سفره بی نانی نیست

شده اند اکثر مردم همه یارانه بگیر

فقر،اینگونه زچشم کسی پنهانی نیست

چِقَدَر مردم این شهر فقیرند فقیر

ولی از سوی کسی ذرّه ی احسانی نیست

حاجی برخیز که تقواست کمک بر دگران

زهد افتادن در سجده ی طولانی نیست

دست خیر تو(ضیا) جنت اعلاء بخرد

قیمت باغ بهشت پینه ی پیشانی نیست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

وضع الودگی،درشاخص بحرانی بود

نَفَسِ شهر سرِ نقطه ی پایانی بود

در حصار همه ذرّات معلّق هر روز

شهر آزادِ من انگار که زندانی بود

دست حاجت بگرفتیم به بالا،بالا

دست ها منتظر قطره ی بارانی بود

دست حاجت نتوانست که کاری بکند

وای بر ما تو بگو این چه مسلمانی بود

نظر انداختم از پنجره دیدم ،یاحق

برج میلاد به آن مرتبه پنهانی بود

گفتم ای باد بیا دست به دامان توام

باد در بندگی یک دل نورانی بود

این که بارید دو چند روز به روی سر ما

برکت آه دل و دیده ی گریانی بود

خواستم باز ادامه دهم این گفته(ضیا)

دیدم این قصه همین قدرچه طولانی بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

زلزله آمد!ولی ازسوی ما احسان کم است

روز سختیهاهمیشه یار و پشتیبان کم است

یک هزار آوره ،صد چادر ،برای چند نفر

بهر حل این تناسب علم هر انسان کم است

دولتی ها ،غیرتی ها زود بشتابید زود

درد گر براستخوان زدفرصت درمان کم است

بی غذایی بی پناهی ،در دل سرما اسیر

بارها گفتیم امکانات این استان کم است

آی ثروتمند های بی تفاوت،باد نفرین بر شما

مال تان گر نیست گردد باز این تاوان کم است

کاخ ها برپا ،ولی از فقر ریزد کوخ ها

حال می فهمم که دراین جامعه ایمان کم است

کودکم پرسد،چرا چادر ،چرا طوفان ،ولی

خانه ها محکم بُوَد درشهر هم طوفان کم است

گویمش آری پسر این ست رسم روزگار

هرکجا بازی نشسته مرغ خوش الحان کم است

مُرد همّت،مُرد غیرت،مُرد مردی ای(ضیا)

 

پس بگو در سرزمین ما چرا باران کم است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

بعضی آبِ خوردن شان شیر می شود

بعضی به زور معده شان سیر می شود

جالب تر اینکه دسته ی اول چه مدعی

تا نان شان به سفره کمی دیر می شود

آن عده ی گرسنه ی با حُجب و آبرو

ناله زند، ملامت و تحقیر می شود

تا بوده ،بوده است چنین رسم روزگار

این حرف ِمردم ست که تعبیر می شود

انصاف نیست  چنین ظلمِ بی حساب

این مسئله به دست که تدبیر می شود

گر اختلاف فقر و غنا کم نشد،بدان

تبعیض استخوانِ گلو گیر می شود

مشتی وطن هم از راه می رسند

کم کم که اعتراض فراگیر می شود

قبل از وقوع حادثه دفع وقوع کن

 

گاهی (ضیا)چه زود زمان دیر می شود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

نفس هم پیش پای بسته ی جانم کم آورده

قفس در پیش مرغ عشق می دانم کم آورده

به پرواز آمدم سوی تو ازاین قالب خاکی

مرا دریاب کز دستم نگهبانم کم آورده

هزاران سال می گریم من از داغ جدایی ها

یعقوبِ پیر کنعانم که چشمانم کم آورده

نگاهی مهرانگیز از کران دیده بر ما کن

به زیر بار بی مهری  دامانم کم آورده

(ضیا)گفتاببخشایم از این گفتار بی پرده

 

که درپیش جنون عشق ایمانم کم آورده


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

نه اینکه دست تو تنها به روی شان بالاست

به پشت دست تو دستان دیگری پیداست

مگو منم که زدم تیر سوی شیر از پشت

که مشتِ موج به صخره به قدرت دریاست

چه فایده که قوی باشی لیک دست آموز

که شیر سیرک به پیری خوراک روباهاست

به پشتوانه ی ظالم ستم مکن به یمن

که شاه ظالم وابسته آخرش تنهاست

(ضیا) به هرکه کنی ظلم ،ظلم خواهی دید

 

که این حقیقت روشن منطق دنیاست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

عشقی که شد اسیر به معنا نمی رسد

مجنون از این مسیر به لیلا نمی رسد

هر قدر راه عشق بُوَد سخت بهتر است

رود از دل کویر به دریا نمی رسد

دل پر کن از یقین که عاشق به عشق یار

با ظن و شکّ و شاید و امّا نمی رسد

بهر وصال یار نیاز است عمر نوح

این عمرکودکانه به فردا نمی رسد

خورشیدعشق می رسد از ره(ضیا)ولی

 

چشمان ما دگر به تماشا نمی رسد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریاوحلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تخم مرغ سبز (بدون آنتی بیوتیک) پورعلی در گذر از مارپیچ زندگی.... امیر نرم افزارهای آماده sirate gardeshgari97 ارشد علوم قرآن - دانشگاه آزاد ساری فلزیاب پالسی 09102191330