وضع الودگی،درشاخص بحرانی بود

نَفَسِ شهر سرِ نقطه ی پایانی بود

در حصار همه ذرّات معلّق هر روز

شهر آزادِ من انگار که زندانی بود

دست حاجت بگرفتیم به بالا،بالا

دست ها منتظر قطره ی بارانی بود

دست حاجت نتوانست که کاری بکند

وای بر ما تو بگو این چه مسلمانی بود

نظر انداختم از پنجره دیدم ،یاحق

برج میلاد به آن مرتبه پنهانی بود

گفتم ای باد بیا دست به دامان توام

باد در بندگی یک دل نورانی بود

این که بارید دو چند روز به روی سر ما

برکت آه دل و دیده ی گریانی بود

خواستم باز ادامه دهم این گفته(ضیا)

دیدم این قصه همین قدرچه طولانی بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلینیک پوست www.newhomenewdesign.com اخبار صنعت کولر اجنرال سفیران جهاد و خدمت vimkala آرلیس ارزش قیمت طلا در بازار آنلاین