کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از پیروزی از شهر حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

در تهِ عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

صلح و سازش با همه،بافردِکج اندیش نه

فردِ کج اندیش اگر،حتی بُوَد هم کیش نه

طالب یک ارتباط ام ،با همه با احترام

رابطه امّا به سازوکارِ گرگ و میش نه

ای جوانک دم زنی از جنگ،باشد،حاضرم

تا بگیرم از تو جانت ،لیک پیشاپیش نه

یا ندانی کیستی یا که مرا نشناختی

بهتراست واقع گرا باشی، خیال اندیش نه

ای که میگویی منم یعسوب در اقلیم خود

مردم از تو نوش می خواهند امّا نیش نه

عهدو پیمان بسته ای با کافران از ترس خود

دشمنی با هرکه امّا با خدای خویش نه

میکند تقصیر در حج او(ضیا)امّاچه سود

ریشه اش کوتاه بایدکرد موی ریش نه


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

درد در جامعه بسیار،چو درمانی نیست

گوییا در دل این شهر مسلمانی نیست!

ثروت جامعه در دست گروهی ست،اگر

شود آزاد دگر سفره بی نانی نیست

شده اند اکثر مردم همه یارانه بگیر

فقر،اینگونه زچشم کسی پنهانی نیست

چِقَدَر مردم این شهر فقیرند فقیر

ولی از سوی کسی ذرّه ی احسانی نیست

حاجی برخیز که تقواست کمک بر دگران

زهد افتادن در سجده ی طولانی نیست

دست خیر تو(ضیا) جنت اعلاء بخرد

قیمت باغ بهشت پینه ی پیشانی نیست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

وضع الودگی،درشاخص بحرانی بود

نَفَسِ شهر سرِ نقطه ی پایانی بود

در حصار همه ذرّات معلّق هر روز

شهر آزادِ من انگار که زندانی بود

دست حاجت بگرفتیم به بالا،بالا

دست ها منتظر قطره ی بارانی بود

دست حاجت نتوانست که کاری بکند

وای بر ما تو بگو این چه مسلمانی بود

نظر انداختم از پنجره دیدم ،یاحق

برج میلاد به آن مرتبه پنهانی بود

گفتم ای باد بیا دست به دامان توام

باد در بندگی یک دل نورانی بود

این که بارید دو چند روز به روی سر ما

برکت آه دل و دیده ی گریانی بود

خواستم باز ادامه دهم این گفته(ضیا)

دیدم این قصه همین قدرچه طولانی بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

زلزله آمد!ولی ازسوی ما احسان کم است

روز سختیهاهمیشه یار و پشتیبان کم است

یک هزار آوره ،صد چادر ،برای چند نفر

بهر حل این تناسب علم هر انسان کم است

دولتی ها ،غیرتی ها زود بشتابید زود

درد گر براستخوان زدفرصت درمان کم است

بی غذایی بی پناهی ،در دل سرما اسیر

بارها گفتیم امکانات این استان کم است

آی ثروتمند های بی تفاوت،باد نفرین بر شما

مال تان گر نیست گردد باز این تاوان کم است

کاخ ها برپا ،ولی از فقر ریزد کوخ ها

حال می فهمم که دراین جامعه ایمان کم است

کودکم پرسد،چرا چادر ،چرا طوفان ،ولی

خانه ها محکم بُوَد درشهر هم طوفان کم است

گویمش آری پسر این ست رسم روزگار

هرکجا بازی نشسته مرغ خوش الحان کم است

مُرد همّت،مُرد غیرت،مُرد مردی ای(ضیا)

 

پس بگو در سرزمین ما چرا باران کم است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

بعضی آبِ خوردن شان شیر می شود

بعضی به زور معده شان سیر می شود

جالب تر اینکه دسته ی اول چه مدعی

تا نان شان به سفره کمی دیر می شود

آن عده ی گرسنه ی با حُجب و آبرو

ناله زند، ملامت و تحقیر می شود

تا بوده ،بوده است چنین رسم روزگار

این حرف ِمردم ست که تعبیر می شود

انصاف نیست  چنین ظلمِ بی حساب

این مسئله به دست که تدبیر می شود

گر اختلاف فقر و غنا کم نشد،بدان

تبعیض استخوانِ گلو گیر می شود

مشتی وطن هم از راه می رسند

کم کم که اعتراض فراگیر می شود

قبل از وقوع حادثه دفع وقوع کن

 

گاهی (ضیا)چه زود زمان دیر می شود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

نفس هم پیش پای بسته ی جانم کم آورده

قفس در پیش مرغ عشق می دانم کم آورده

به پرواز آمدم سوی تو ازاین قالب خاکی

مرا دریاب کز دستم نگهبانم کم آورده

هزاران سال می گریم من از داغ جدایی ها

یعقوبِ پیر کنعانم که چشمانم کم آورده

نگاهی مهرانگیز از کران دیده بر ما کن

به زیر بار بی مهری  دامانم کم آورده

(ضیا)گفتاببخشایم از این گفتار بی پرده

 

که درپیش جنون عشق ایمانم کم آورده


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

نه اینکه دست تو تنها به روی شان بالاست

به پشت دست تو دستان دیگری پیداست

مگو منم که زدم تیر سوی شیر از پشت

که مشتِ موج به صخره به قدرت دریاست

چه فایده که قوی باشی لیک دست آموز

که شیر سیرک به پیری خوراک روباهاست

به پشتوانه ی ظالم ستم مکن به یمن

که شاه ظالم وابسته آخرش تنهاست

(ضیا) به هرکه کنی ظلم ،ظلم خواهی دید

 

که این حقیقت روشن منطق دنیاست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

عشقی که شد اسیر به معنا نمی رسد

مجنون از این مسیر به لیلا نمی رسد

هر قدر راه عشق بُوَد سخت بهتر است

رود از دل کویر به دریا نمی رسد

دل پر کن از یقین که عاشق به عشق یار

با ظن و شکّ و شاید و امّا نمی رسد

بهر وصال یار نیاز است عمر نوح

این عمرکودکانه به فردا نمی رسد

خورشیدعشق می رسد از ره(ضیا)ولی

 

چشمان ما دگر به تماشا نمی رسد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریاوحلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریا و حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

درد در جامعه بسیار،چو درمانی نیست

گوییا در دل این شهر مسلمانی نیست!

ثروت جامعه در دست گروهی ست،اگر

شود آزاد دگر سفره بی نانی نیست

شده اند اکثر مردم همه یارانه بگیر

فقر،اینگونه ز چشم کسی پنهانی نیست

چِقَدَر مردم این شهر فقیرند فقیر

ولی از سوی کسی ذرّه ی احسانی نیست

حاجی برخیز که تقواست کمک بر دگران

زهد افتادن در سجده ی طولانی نیست

دست خیر تو(ضیا) جنت اعلاء بخرد

قیمت باغ بهشت پینه ی پیشانی نیست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

صلح و سازش با همه،بافردِکج اندیش نه

فردِ کج اندیش اگر،حتی بُوَد هم کیش نه

طالب یک ارتباط ام ،با همه با احترام

رابطه امّا به سازوکارِ گرگ و میش نه

ای جوانک دم زنی از جنگ،باشد،حاضرم

تا بگیرم از تو جانت ،لیک پیشاپیش نه

یا ندانی کیستی یا که مرا نشناختی

بهتراست واقع گرا باشی، خیال اندیش نه

ای که میگویی منم یعسوب در اقلیم خود

مردم از تو نوش می خواهند امّا نیش نه

عهدو پیمان بسته ای با کافران از ترس خود

دشمنی با هرکه امّا با خدای خویش نه

میکند تقصیر در حج او(ضیا)امّاچه سود

ریشه اش کوتاه بایدکرد موی ریش نه


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

زلزله آمد!ولی ازسوی ما احسان کم است

روز سختیهاهمیشه یار و پشتیبان کم است

یک هزار آوره ،صد چادر ،برای چند نفر

بهر حل این تناسب علم هر انسان کم است

دولتی ها ،غیرتی ها زود بشتابید زود

درد گر براستخوان زدفرصت درمان کم است

بی غذایی بی پناهی ،در دل سرما اسیر

بارها گفتیم امکانات این استان کم است

آی ثروتمند های بی تفاوت،باد نفرین بر شما

مال تان گر نیست گردد باز این تاوان کم است

کاخ ها برپا ،ولی از فقر ریزد کوخ ها

حال می فهمم که دراین جامعه ایمان کم است

کودکم پرسد،چرا چادر ،چرا طوفان ،ولی

خانه ها محکم بُوَد درشهر هم طوفان کم است

گویمش آری پسر این ست رسم روزگار

هرکجا بازی نشسته مرغ خوش الحان کم است

مُرد همّت،مُرد غیرت،مُرد مردی ای(ضیا)

پس بگو در سرزمین ما چرا باران کم است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

وضع الودگی،درشاخص بحرانی بود

نَفَسِ شهر سرِ نقطه ی پایانی بود

در حصار همه ذرّات معلّق هر روز

شهر آزادِ من انگار که زندانی بود

دست حاجت بگرفتیم به بالا،بالا

دست ها منتظر قطره ی بارانی بود

دست حاجت نتوانست که کاری بکند

وای بر ما تو بگو این چه مسلمانی بود

نظر انداختم از پنجره دیدم ،یاحق

برج میلاد به آن مرتبه پنهانی بود

گفتم ای باد بیا دست به دامان توام

باد در بندگی یک دل نورانی بود

این که بارید دو چند روز به روی سر ما

برکت آه دل و دیده ی گریانی بود

خواستم باز ادامه دهم این گفته(ضیا)

دیدم این قصه همین قدرچه طولانی بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

بعضی آبِ خوردن شان شیر می شود

بعضی به زور معده شان سیر می شود

جالب تر اینکه دسته ی اول چه مدعی

تا نان شان به سفره کمی دیر می شود

آن عده ی گرسنه ی با حُجب و آبرو

ناله زند، ملامت و تحقیر می شود

تا بوده ،بوده است چنین رسم روزگار

این حرف ِمردم ست که تعبیر می شود

انصاف نیست  چنین ظلمِ بی حساب

این مسئله به دست که تدبیر می شود

گر اختلاف فقر و غنا کم نشد،بدان

تبعیض استخوانِ گلو گیر می شود

مشتی وطن هم از راه می رسند

کم کم که اعتراض فراگیر می شود

قبل از وقوع حادثه دفع وقوع کن

گاهی (ضیا)چه زود زمان دیر می شود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

نفس هم پیش پای بسته ی جانم کم آورده

قفس در پیش مرغ عشق می دانم کم آورده

به پرواز آمدم سوی تو ازاین قالب خاکی

مرا دریاب کز دستم نگهبانم کم آورده

هزاران سال می گریم من از داغ جدایی ها

یعقوبِ پیر کنعانم که چشمانم کم آورده

نگاهی مهرانگیز از کران دیده بر ما کن

به زیر بار بی مهری  دامانم کم آورده

(ضیا)گفتاببخشایم از این گفتار بی پرده

که درپیش جنون عشق ایمانم کم آورده


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

نه اینکه دست تو تنها به روی شان بالاست

به پشت دست تو دستان دیگری پیداست

مگو منم که زدم تیر سوی شیر از پشت

که مشتِ موج به صخره به قدرت دریاست

چه فایده که قوی باشی لیک دست آموز

که شیر سیرک به پیری خوراک روباهاست

به پشتوانه ی ظالم ستم مکن به یمن

که شاه ظالم وابسته آخرش تنهاست

(ضیا) به هرکه کنی ظلم ،ظلم خواهی دید

که این حقیقت روشن منطق دنیاست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

عشقی که شد اسیر به معنا نمی رسد

مجنون از این مسیر به لیلا نمی رسد

هر قدر راه عشق بُوَد سخت بهتر است

رود از دل کویر به دریا نمی رسد

دل پر کن از یقین که عاشق به عشق یار

با ظن و شکّ و شاید و امّا نمی رسد

بهر وصال یار نیاز است عمر نوح

این عمرکودکانه به فردا نمی رسد

خورشیدعشق می رسد از ره(ضیا)ولی

چشمان ما دگر به تماشا نمی رسد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا                                                                                         

سلام علیکم.

شکر و سپاس خدایی را که دایره محبّت اش شامل همه ی موجودات است.و از این قاعده حتّی کوچکترین آنها هم که این بنده ی حقیر باشد مستثنا نشده بنابراین مجدداً توفیقی در سال 1396حاصل گردید تا مجموعه ای از سروده های جدید در قالب غزل و موضوعات اجتماعی روز و چند سرود عاشورایی به نیت برکت کار آماده و تحت عنوان (مجموعه دوم شعر "ضیا"97) که متفاوت از مجموعه اول می باشد به چاپ رسیده تا به دست شما عزیزان برسد،ان شاءالله مورد رضایت شما دوستداران فرهنگ و ادب فارسی قرار گیرد.باشد که ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید.

در حالیکه مجموعه دوم اشعارم جهت اخذ مجوزهای لازم در خردادماه سال1397 در انتظار چاپ قرار گرفته بود

حادثه ناگوار غم از دست دادن مادر چنان مرا در شوک فرو بُرد که انگار ساعتزمان در پیش چشمانم متوقف گردید.واگر نبود آیه 155و156سوره مبارکه بقره"وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ"(وصابران را بشارت و مژده بده آنان که چون به حادثه سخت و ناگواری دچار شوند(صبوری پیش گرفته و) گویند ما به فرمان خدا آمده ایم و به سوی او رجوع خواهیم کرد).

حتماً خارج شدن از این حالتی که تمام زندگیم را تحت الشعاع قرار داده بود برایم امکانپذیر نبود.

لذا با یاری خداوند متعال این مجموعه اشعار را ابتدا هدیه می کنم به پیشگاه حضرت بقیّه الله الاعظم (روحی و ارواح العالمین له الفدا)باشدکه مورد عنایت حضرتش قرار بگیرد.و سپس به روح همه ی مادران دست از دنیا شسته و به دیار باقی شتافته علی الخصوص روح مادر عزیزم.التماس دعا

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

دربهار از ابر امیدی بجز رگبار نیست

انتظار نم نم باران ز ابر تار نیست

روزگار ما سیاه و ابر تیره هم سیاه

هیچ فرقی بین شان درشیوه ورفتارنیست

 زندگانی می رودپی درپی اما رزق آن

گاه می بارد ، گاهی ریزشی در کار نیست

خانه ی بی ارزش ویرانه است این روزگار

گر فرو ریزد ،درآن چیزی بجز  آوار نیست

 غصّه ما را نخواهد خورد در دنیا کسی

 از بد اقبالی همین بس، بخت بامایارنیست

بر صراط مستقیم و صاف ثابت کن قدم

راه بیراهه برای هیچکس هموار نیست

باش محکم ،سخت،راسخ زیر بار زندگی

زیر پای ریل آهن چوب جز الوار نیست

 حل نما هر مشگلی با عقل هم با احتیاط

آنکه در طوفان به دریا میزند هوشیار نیست

دشمنی ازمابه دور ای دوست، هرگزشک مکن

بر سر دیوار مِهر و دوستی ها خار نیست

جانفشانی کن میان خلق پیوسته (ضیا)

یونس از قومش جدا گردد که این ایثار نیست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

آدم ظالم اگر درخواب باشد بهتراست

گرگ در قلاده و قلاب باشد بهتراست

ظالمان این زمانه خیمه در هرجا زدند

آدمی گویی اگر ناباب باشد بهتراست!

حزب بازی ها رها کن،مدتی خلوت نشین

فکر تو فارغ ازاین احزاب باشدبهتراست

روح انسان با عبادت می شود سرحال تر

سیب قرمز هر قَدَر پر آب باشد بهتر است

می شوی گمراه اگر  روآوری بر خانقا

جای مومن گوشه محراب باشدبهتراست

خدمت مرشدمکن او خودگدای دیگری ست

گر گدا در خدمت ارباب باشد بهتراست

دورکن اشرافیت ازخود(ضیا)ونسل خویش

زندگی فارغ زپیچ وتاب باشد بهتراست


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

دل ازاطاعت من جَست وسربه صحرا زد

دوباره قایق بی بادبان به دریا زد

 همین که شمعِ شب و وسوسه شدندباهم

دوباره در سر پروانه عشق بالا زد

بیا به سینه بمان، تا زمان و روز دگر

که بی گدار به دریا نمی شود پا زد

نی است تابع دم،دم به تابع نی زن

بدونِ هم نتوان ساز عشق زیبا زد

به بودن تو وجودم چه گرم بود ای دل

ز رفتن  تو به یکباره باغ سرما زد

سحر نگشته! سر شعله سوخت پروانه

(ضیا)چنانکه نشد دست رد به حاشا زد

ز ابر قطره ی باران که  نابجا بارید

شدست سیلِ خروشان که سر به بلوا زد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

دعا کردی که از نفرین هزاران بار بدتر بود

اگرخنجربه قلبم می زدی از پشت بهتر بود

دمیدی روح خود درمن ،مَلَک بالا نشست امّا

مگر روح من از روح ملائک باز کمتر بود

فرستادی مرا دربین سارق ها،در حالی

که این بار امانت، از همه باری گرانتر بود

پشیمان گشتم از انسان شدن روزی که دانستم

تمدنهای این دنیا اساسش قتل دختر بود

چه زیبا بود دنیای من و تو ای(ضیا) امروز

تمام ظالمان گر نسل شان آنروز ابتر بود

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

این سخن هر قدر گویم باز تکرارش کم است

هرکه را عقل اش بُوَد افزون،گفتارش کم است

جمله ای گرگفت جاهل بس زیادی گفته است

حرف عالِم هرقَدَر بسیار،بسیارش کم است

گفت عالِم خیر و نیکی پیشه کن در این جهان

هرکسی در خیر باشد از گنه بارش کم است

  جایگاهش می رود بالای دست دیگری

در ریاضی آن عددهایی که اعشارش کم است

گر ندانسته(ضیا)کردی گناهی توبه کن

آن گنه کوچک مخوان هرچند مقدارش کم است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

ای زلیخا ! انتقام از یوسف کنعان بس است

آشِ ناخورده،دهانی سوخته،زندان بس است

حبس در زندان دنیاایم بی تقصیر، ما

زندگی با این شرایط تحت هر عنوان بس است

 جمعیت در این جهان شدحدّهفت میلیارد تَن

نانی مانده دیگر این همه دندان بس است

فاصله، فقر و غنا هر روز  افزونتر شود

ظلم و بی انصافی آخر تا به این میزان بس است

هیچ بارانی نیاید تا بُوَد سقفم خراب

جمع کن دست دعا را حاجت باران بس است

راحتی می خواهد اینجا مثل همنو عان(ضیا)

هر گناهی کرده است یاربّ دگر تاوان بس است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

خار در چشمت رَوَد فریاد کم می آوری

استخوانی درگلویت،داد کم می آوری

هرکسی با این شرایط مثل من خاموش نیست

در شکیبایی، شوی استاد کم می آوری

زیر خط فقر باشی ،در تنور زندگی

جنس تو گر باشد از فولاد کم می آوری

با کسی که منطق اش شمشیرشدشمشیر باش

در جدل با این چنین افراد کم می آوری

بی وفایی عادت دنیاست ناراحت مباش

ورنه در دنیای بی بنیاد کم می آوری

آهنی باش آب دیده در مصیبت ها(ضیا)

ورنه باشی گر خودِ فرهاد کم می آوری

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

دل ذرّه بود،طاقت با ما شدن نداشت

مانند برکه ،جنبه ی دریا شدن نداشت

دل کوه  غم  میان  بیابان  سوخته

چاره به جز تحمّل تنها شدن نداشت

عمرم چه گم شد و پی او هیچ کس،نگشت

 چون سکّه ای که ارزش پیدا شدن نداشت

عشق آمدونشست پشت درِدل ولی چه سود

این درب بسته، حوصله ی واشدن نداشت

امید وصل، نبود ،زلیخا هم ای(ضیا)

انگیزه ای برای زلیخا شدن نداشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

این غرّش تندِ موشک ایران است

این سیلی محکم غیور مردان است

کردیم وفای عهد، این عهد همان

مصداق بلند آیه قرآن است

داعش که بُوَد آدم در باره سعود

آدم که نه،بلکه پست تر از حیوان است

این است جواب  آن  ترقه بازی

قصاص دو قطره خون مظلومان است

این مشت فقط نمونه خرواراست

این مشت فقط برابر دندان است

دلار بده، ال سعود ، فکر مکن

در کاخ سفید لانه موش ارزان است

ارباب خودت را بده هشدار و بگو

تقدیر چنین برای او هرآن است

مواظب کار خویش باش اسرائیل

نابودی تو برای ما آسان است

ما یک تن واحده به هر دین و زبان

یک خون به رگ ما همه در جریان است

خلیج و خراسان و خزر ،خوزستان

یک نقشه چو شیر نام آن ایران است

مراقبه کن که شیر زخمی نشود

ورنه به همیشه این چنین تاوان است

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

به نام خدا

سینه ات از غصّه وقتی آه کم می آورد

کوه هم باشی روانت گاه کم می آورد

چاه ظرفیت ندارد بشنود حرف تورا

تا زبان وا می کنی ناگاه کم می آورد

تاخدا با ماست ای دل از کسی هرگز مترس

در مصاف چاه و یوسف،چاه کم می آورد

ای که می گویی بیا تا بگذریم از راه عشق

با تو هرکس می شود همراه کم می آورد

ماه در برکه به آغوش پلنگی خفته است

عشق وقتی ناب باشد ماه کم می آورد

نیست بین عشق با ما فاصله چندان (ضیا)

گر هدف معشوق باشد راه کم می آورد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

به نام خدا

باهمین شغلهای کاذب شهر

چرخ روزی به فرض می چرخد

زندگی میرود به بی هدفی

مثل چرخی که هرز می چرخد

 

حال من مثل حال بقالی ست

دیر وقت از مغازه می آید

صبح سرزنده میرودبیرون

شب شبیه جنازه می آید

 

طی شده عمر من فقط در کار

کارهایی  شبیه بیگاری

دستمزدم چه هست غیر از هیچ

ای به قربان هرچه بیکاری

 

از گرانی گله کنم ،گویند

استقامت شعار ایرانیست

نسخه دولتی براین دردم

چند ساعت شعار درمانیست

 

گفتی غول گرانی را کشتیم!

آری آری،به این خیالا باش

 حتی غول چراغ جادو  هم

نیست هرگز حریف غول معاش

 

مجلسی ها چه دوست می دارند

آن وزیری که بوده در لغزش

چون عوض می شوند ارزشها

عوضی ها شوند با ارزش

 

بگذرم ،حال و روز یک تشنه

را فقط آب سرد می فهمد

حال درمانده تهیدستی

را فقط مرد مرد می فهمد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 گارگر راکمک کن ای مسئول

چونکه در خرج خانه گیرکند

آخه با این حقوق چِندرغاز

شکمش را چگونه سیر کند

 

بِنِگر روزگارش از نزدیک

فقر آتش زده به زندگی اش

روز و شب می دَوَد،ولی محتاج

باز با اینهمه دوندگی اش

 

آنکه بالای خط فقر نشست

یک شبه زیر خط فقر افتاد

فقرای گذشته این خط

همه رفتن کمیته امداد

 

بیست درصدحقوق ،افزایش!

پاسخ خرج وبَرج روزمره است؟

باوجود چنین تورم سخت

به خدا این حقوق مسخره است

 

عذر تحریم را کنار گذار

بنما اقتصاد ما ترمیم

نرخ گل گاو زبانِ و خارِشتر

 دارد آیا چه ربطی با تحریم

 

دردم از غصه دل پدری ست

کمرش خم شداز غم پسرش

می خرد دارویی به نرخ دلار

تا بمالد به مهره کمرش

 

منِ بیمار از مدیری که

می رود سوی مرز می ترسم

نه،خطا نیست رفتنش، هرگز

واسه قاچاق  ارز می ترسم

 

سخنم شد تمام با این حرف

کُلُّکُم راع و کُلُّکُم مسئول

جامعه میشود عجب زیبا

گرکه اجرا شودهمین فرمول


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

پدرم وقتی آمد از سفرش

همسرِ پیرِ موسفیدش رفت

مثل آن مادری که چشم براه

قبل دیدار با شهیدش رفت

 

من به این اصل معتقدم

حرف دل با کسی نباید گفت

گاهی البته ،دردِ دلها را

 باز،سینه به سینه باید گفت

 

کودک چند ساله ای بودم

پدرم رفت جبهه ی سردشت

غیر چند استخوان چه دیدم من

سی ویکسال بعد چون برگشت

 

سهم ما بعد رفتن شهدا

افتراها شنیدن و تهمت

دردِ سهمیه های کنکوری

چه کشیدیم ما دراین مدت

 

گاه راننده، تاکسی این شهر

چند سالیست پشت کنکوراست

طالب برتری نبوده و نیست

پدرش هم شهیدِ مشهور است


بین ما و شما تفاوت نیست

خون ما بوده مثل یکدیگر

هرکه در زندگی اشرافی ست

خونِ رنگین تر و ژنِ بهتر!

 

غم مخور گر دو روز می بینی

ژن برتر نشسته بالاتر

عاقبت سر زَنَد ز قلهِ کوه

کوچهِ دلشکسته بالاتر


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

شب شنیدم من از رسانه رسا

صبح دیدم که هرچه گفت، شده

گوشت ،مرغ و پنیر و شیر و ماست

قیمت جنس ها چه مفت شده

 

راحت امشب بخواب دخترکم

حرف ارزانی ست رویایی

وعده و قول های داده شده

خوانم آن را به قصد لالایی

 

تابلوی درب هر گاهی

که نوشته شده خدا با ماست

مید گران همه اجناس

 اینچنین کاسبی حبیب خداست!

 

در عوض جنس ها اگر بالاست

ارزش پول ملی پایین است!

عوضی گاه فکر باید کرد

واقعیت همیشه شیرین است

 

قامت ارز هرچه قد بِکِشَد

دخلِ بیچاره بیشتر اُفت کند

گرچه با قامتش به یک نوسان

گردن بعضی را کُلُفت کند

 

هر ی که می روم بازار

سرِمن بین کاسبا دعواست

برهِ بی شبان و صدها .

 زندگی گاه مثل راز بقاست

 

به کسی این سروده برنخورد

کی  طلا بی عیار خواهد کرد

تا که چوبی به دست برداری

گربه ه فرار خواهد کرد

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

شب شنیدم من از رسانه رسا

صبح دیدم که هرچه گفت، شده

گوشت ،مرغ و پنیر و شیر و ماست

قیمت جنس ها چه مفت شده

 

راحت امشب بخواب دخترکم

حرف ارزانی است رویایی

وعده و قول های داده شده

خوانم آن را به قصد لالایی

 

تابلوی درب هر گاهی

که نوشته شده خدا با ماست

مید گران همه اجناس

 اینچنین کاسبی حبیب خداست!

 

در عوض جنس ها اگر بالاست

ارزش پول ملی پایین است!

عوضی گاه فکر باید کرد

واقعیت همیشه شیرین است

 

قامت ارز هرچه قد بِکِشَد

دخلِ بیچاره بیشتر اُفت کند

گرچه با قامتش به یک نوسان

گردن بعضی را کُلُفت کند

 

هر ی که می روم بازار

سرِمن بین کاسبا دعواست

برهِ بی شبان و صدها .

 زندگی گاه مثل راز بقاست

 

به کسی این سروده برنخورد

کی  طلا بی عیار خواهد کرد

تا که چوبی به دست برداری

گربه ه فرار خواهد کرد

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

یخ زده طبع شعر و شاعری ام

عاجز از گفتن غزل شده ام

ذوق شیرین شعری ام رفته

مثل زنبور بی عسل شده ام

 

طالب  خواندن دو خط شعرم

ولی  اشعار نابِ  ناب کمه

می و مستی و عاشق و معشوق

اکثر شعرها شبیه همه

 

گاه در شعر ناب می خواندیم

دردِهمنوع درد و داغ من است

کسی درسی از این سخن آموخت؟

کسی در فکر غزه ویمن است؟

 

کیفِ پول مرفه  بی درد

تا ابد مثل دخلِ بقالیست

صندوق کودکان درمانده

درعوض مثل طبل توخالیست

 

گاه شاعر  ز  درد می گوید

از غم  هرچه مرد می گوید

از خیابان  و مرد بیچاره

در زمستان سرد می گوید

 

کاش با دیدن چنین صحنه

کُل وجدان شهر می لرزید

در زمانی که مرد بی خانه

زیر باران شهر می لرزید

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

پسر کوچه بود سرگردان

مثل آهوی راه گم کرده

گاه در جویِ آب با این  وهم

که توی بِرکِه ماه گم کرده

 

متلاشی شد آرزوهایش

مثل آن خرمنی که باد زده

غرق می شد درون رویایش

مثل  افیونی  مواد زده

 

سر و وضعی خراب و شوریده

گویی  هم غار  ابن ادهم بود

چه کسی بودو با چه پیشینه

عقب زندگیش مبهم بود

 

حس انسانی ام به من می گفت

کمکش کن هوا که شد تاریک

عقل محتاطِ من که می ترسید

گفت نه نه مشو به او نزدیک

 

به کدامین مسیر باید رفت

وقتی بین دو راه می مانی

شوی تسلیم عقل یا احساس

 خیر و شرش اگر نمی دانی

 

این مثال جنین در رحم است

که دم آمدن ضعیف شود

کمک قابله شود لازم

گرچه دستان او کثیف شود

 

عقل و احساس را بهم آمیز

برو نزدیک ،یک سوال بپرس

روبرو گردی گرچه با خشمش

ولی باشد از او  تو حال بپرس

 

 دانش آموز درس انسانی

در کتابت پی  چه می گردی

بخشی از یک علوم انسانی

درهمین است پی که می گردی

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 مردِمعتاد شهرِ ما در ترک

می کِشدگاهی تا نفس دارد

خودکشی کرده ی پشیمان ست

راه پیش و نه راه پس دارد!

 

مردِ معتاد شهر مشهور ست

عاشق نغمه های بافور ست

بسکه در زندگی فلوت زده

سینه آهنگ خَس و خَس دارد!

 

 

تنش آلوده با مواد شده

در رگش نوع سَم زیاد شده

آنکه یک قطره خون ندارد هیچ

ارزشی پیش پشه و مگس دارد؟

 

همسرش رفت و دختر و پسرش

خواهرش رفت و مادر و پدرش

شده پای بساط خم کمرش

 زندگی اینچنین چه کس دارد!

 

کمپ ها نان شان چه در روغن است

پُرِ معتاد پیر و مرد و زن است

چون پس از یک زمانِ کم ،پاکی

باز معتاد ما هوس دارد!

 

 کاش کمپ های بد بسته شوند

 لااقل یا که  ورشکسته شوند

پول در آوردن ست حرفه شان

کارشان هم نتیجه عکس دارد!

 

مشو با فرد افیونی همزاد

مگو هرگز نمی شوم معتاد

اتفاقاً خطر کمین کسی ست

که همیشه سرِ نترس دارد.


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

زمینگیر و افتاده  می بینمت

چه زود از تو دندان و مو ریخته

شبیه یه برج قدیمی شدی

 که بعدِ یه عمری فرو ریخته

 

و یا مثل کوه یخی سوی قطب

که در فصل سرما سرِپا شده

ولی ناگهان زیر خورشید داغ

به یکباره هم سطح دریا شده

 

و یا مثل جانباز  صددرصدی

که از کاروانش بجا مانده است

جواب  همه میدهد با سکوت

به طوری که گویی فقط زنده است

 

تویی آخرین  یادگار دمشق

که با خود هزاران غم آورده ای

تو با این همه زخم کاری عشق

گمانم که کم کم ، کم آورده ای

 

از اکسیژن و بستر و این سِرُم

داری  واقعاً دردسر می کشی

می گیره دلم وقتی می بینمت

که پیش چِشَم داری پر می کشی

 

بلند شو به مانند کوه اُحد

بلندشو دوباره به جایت بایست

 به یاد شبِ حمله در منطقه

یه بار دیگه رو ی پایت بایست

 

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

من تفنگم مرا مسلح کن

تا که در سینه شعله ها دارم

ماشه ام را بگی ،بِکِش ،نترس

در خشابم گلوله ها دارم

 

خیره شو در شکاف و در مگسک

هدفِ روبرو نشانه بگیر

صهیونیست های ظالم بی رحم

نزنی، می زنند تورا با تیر

 

روز اول مرا به این نیت

ساختند تا کنار تو باشم

ظالم  اما از ابتدا میخواست

تا که من در شکار تو باشم

 

من سلاح توام فلسطینی

هم سلاحی به دست تو یمنی

دشمن از مرز تو اگر گذشت

بزنش ،می زند تورا ، نزنی

 

حال و روز تو فاش میگوید

سرزمین ات اسیر جنگ شده

روزگارت معطل ایستاده

مثل رایانه ای که هنگ شده


با وجود چنین شرایط سخت

محکم و سفت وسخت چون سنگی

ای بنازم که باز با این وضع

میخوری نان خشک و می جنگی

 

ای فلسطین ،یمن، مقاوم باش

مثل چن سال جنگ ،باز امروز

من به حرف خدا یقین دارم

مطمئنم که می شوی پیروز

 

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریا و حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 روز و شب مانند خیلی ها عبادت می کنم

در عبادت با مَلَک گاهی  رقابت می کنم

علم و اگاهی و حکمت،معرفت یعنی که چه!

من عبادت را فقط بر طبق عادت می کنم

آنقدر غرقِ نمازم!،خاری از پایم کِشَند!

با صدای نابهنجارم  قیامت می کنم

هر چه را گُم می کنم پیدا نمایم در رکوع

از نماز اینگونه احساس رضایت می کنم

در خیالم چون کشاورزی به هنگام نماز

در میان مزرعه گاهی زراعت می کنم

سر به درگاه خدا تا می گذارم ،بعد از آن

دل به سمت خانه شیطان هدایت می کنم

می زنم بر صورت ابلیس سنگی ظاهراً

باطناً با بچه شیطانها رفاقت می کنم

شرط یک خانه ن گوسفند نذری است

اینچنینی با خدای خود تجارت می کنم

بر تمام آنچه که دارم زبان شکر نیست

از ندارم ها همیشه هی شکایت می کنم

وقتی با حالی چنین ایستاده ام رو به خدا

نه عبادت که ،به نوعی هم اهانت می کنم

بنده بودن با چنین وضعی  ندارد ارزشی

عِرض ِخود را می بَرَم،ایجاد زحمت می کنم


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

اول دلی ببایدو ،دلبر سپس گرفت

باید برای مرغِ گُریزی قفس گرفت

بین هزار قطعه پرنده  به شاخه ها

باید که مرغِ عشق،نه مرغِ مگس گرفت

آماده می شویم به پرواز تا به اوج

باید برای زو. کشیدن نفس گرفت

دنیا ندارد ارزش ماندن به این مرام

جان را ببایداز دل این خارو خس گرفت

اعمال گر به عدل بسنجند بهتراست

چون عاقبت خدا دهدآنچه ز کس گرفت

جنّت به یک گناه اگر می رود ز دست

 آنرا به یک ثواب توان باز،پس گرفت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کجاست آنکه برآید چو صیحه از جرسش

هزار مرده کند زنده تاب یک نفسش

کمان ابرو کِشَد تا زَنَد به تیر نگاه

هر آن شکار که آید دمی به تیر رسش

سوار مرکب دل شو برو به استقبال

به گوش می رسد از دور شیهه فرسش

چگونه فهم کند لذت خوش پرواز

پرنده ای که نشسته به گوشه قفسش

به یک نگاهِ نگارم چه ذوق کرده دلم

خدا کند که برآورده گردد این هوسش


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

ضمن عرض سلام و خیر مقدم به عزیزان بازدید کننده ازسروده های این حقیر در این وبلاگ .لازم دانستم به عرض شما بزرگواران برسانم که کپی برداری از اشعارم آزاد و رایگان است و این به  معنا نداشتن ماللیت معنوی بر آثار و نوشته هایم نیست لذا خواهشمندم در صورت کپی برداری حتما نام صاحب اثر درج گردد تا حق مالکیت معنوی رعایت شود.خداوند به شما خیر دهد.


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

به نام خدا

عصر جمعه گرفته باز دلم

مثل خورشید در کُسوف اقا

کوچه پس کوچه دلم دارد

حس و حال غروب عاشورا

 

کم کم از حال خویش می فهمم

دل به درگاه نور نزدیک است

حسم از این حضور می گوید

که زمان ظهور نزدیک است

 

آه در واقع بی حضور تو

جمعه ها جمعه های دلگیره

هر چقدرم که باز زود آیی

زودِ زودِ تو باز هم دیره

 

چقَدَر جمعه ها که تنهاییم

چقَدَر جمعه ها که تنهایی

چقَدَر ندبه ها که می خوانیم

در فراقت ولی نمی آیی

 

یا سزاوار محنتیم و عذاب

یا گرفتار آه و نفرینیم

هر چه باشد گذشت خواهی کرد

چون تورا ما کریم می بینیم

 

دوری تو به کام ما تلخ است

دل هم از این فراق غمگین است

گر که امیدِ بر فرج باشد

تلخی انتظار شیرین است

 

مطمئنیم  بعد هر سختی

ابتدای شروع آسانیست

آنچنان که شروع فصل بهار

خط پایان هر زمستانیست

 

فرصت زندگی تمام شده

لحظه ها لحظه های پایانیست

حیف وقتی بهار می آید

آندم هرگز نشانی از مانیست

 

از فرایند عمر خسته من

آخرین جمعه هم دگر گذشت

وقتی از راه می رسی گویند

آنکه بود عاشق تو در گذشت

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

بسم رب الشهداء والصدیقین

به آرزوی خود رسید،مردی که چون الماس بود

مردی که نامش قاسم و در هیبت عباس بود

قاسم سلیمانی نه یک فرد است، باشدملتی

خون شریفش واقعاً مصداق حق الناس بود

بودش نگهبان گل و گلزار،مثل باغبان

تیغش به روی خاروخس برّنده همچون داس بود

پایان داعش را فقط سردار ما اعلام کرد

بر روی این قول خودش تا پای جان حساس بود

بغضم امانم را برید وقتی خبر آمد ،ولی

گریه به حال خود کنم،او جایگاهش خاص بود

مانند عباس علی دستش جدا شد از بدن

این اقتدایی بر مرادش حضرت عباس بود

قطعاً بگیرد انتقام سخت را از دشمنت

باشدخدا خونخواه تو،که دشمن خناس بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

خدا اجازه شیون به عرشیان می داد

حسین فاطمه وقتی که داشت جان می داد

و جبرئیل که می خواند روضه گودال

صدای ناله شان عرش را تکان می داد

مَلَک نداشت تحمل ، وگرنه جبرائیل

 حقیقت ته گودال را نشان  می داد

تمام ساکنه کائنات می مُردند

سر جدا شده را گر نشان شان می داد

نخواند روضه دگر از وداع ،جبرائیل

که سیل اشک دو چشمش مگر امان می داد

به دید قاصر ما کربلا سراسر غم

علی الخصوص دمی که حسین جوان می داد

به دید زینبی اما قشنگ و زیبا بود

به ویژه بر سر نیزه سری اذان می داد

و باز می شد از این، کربلا چه زیباتر

خدا اگر به حسین اش کمی زمان می داد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

خدا اجازه شیون به عرشیان می داد

حسین فاطمه وقتی که داشت جان می داد

و جبرئیل که می خواند روضه گودال

صدای ناله شان عرش را تکان می داد

مَلَک نداشت تحمل ، وگرنه جبرائیل

 حقیقت ته گودال را نشان  می داد

تمام ساکنه کائنات می مُردند

سر جدا شده را گر نشان شان می داد

نخواند روضه دگر از وداع ،جبرائیل

که سیل اشک دو چشمش مگر امان می داد

به دید قاصر ما کربلا سراسر غم

علی الخصوص دمی که حسین جوان می داد

به دید زینبی اما قشنگ و زیبا بود

به ویژه بر سر نیزه سری اذان می داد

و باز می شد از این، کربلا چه زیباتر

خدا اگر به حسین اش کمی زمان می داد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

بسم رب الشهداء والصدیقین

به آرزوی خود رسید،مردی که چون الماس بود

مردی که نامش قاسم و در هیبت عباس بود

قاسم سلیمانی نه یک فرد است، باشدملتی

خون شریفش واقعاً مصداق حق الناس بود

بودش نگهبان گل و گلزار،مثل باغبان

تیغش به روی خاروخس برّنده همچون داس بود

پایان داعش را فقط سردار ما اعلام کرد

بر روی این قول خودش تا پای جان حساس بود

بغضم امانم را برید وقتی خبر آمد ،ولی

گریه به حال خود کنم،او جایگاهش خاص بود

مانند عباس علی دستش جدا شد از بدن

این اقتدایی بر مرادش حضرت عباس بود

قطعاً بگیرد انتقام سخت را از دشمنت

باشدخدا خونخواه تو،که دشمن خناس بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریا و حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 روز و شب مانند خیلی ها عبادت می کنم

در عبادت با مَلَک گاهی  رقابت می کنم

علم و اگاهی و حکمت،معرفت یعنی که چه!

من عبادت را فقط بر طبق عادت می کنم

آنقدر غرقِ نمازم!،خاری از پایم کِشَند!

با صدای نابهنجارم  قیامت می کنم

هر چه را گُم می کنم پیدا نمایم در رکوع

از نماز اینگونه احساس رضایت می کنم

در خیالم چون کشاورزی به هنگام نماز

در میان مزرعه گاهی زراعت می کنم

سر به درگاه خدا تا می گذارم ،بعد از آن

دل به سمت خانه شیطان هدایت می کنم

می زنم بر صورت ابلیس سنگی ظاهراً

باطناً با بچه شیطانها رفاقت می کنم

شرط یک خانه ن گوسفند نذری است

اینچنینی با خدای خود تجارت می کنم

بر تمام آنچه که دارم زبان شکر نیست

از ندارم ها همیشه هی شکایت می کنم

وقتی با حالی چنین ایستاده ام رو به خدا

نه عبادت که ،به نوعی هم اهانت می کنم

بنده بودن با چنین وضعی  ندارد ارزشی

عِرض ِخود را می بَرَم،ایجاد زحمت می کنم


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

اول دلی ببایدو ،دلبر سپس گرفت

باید برای مرغِ گُریزی قفس گرفت

بین هزار قطعه پرنده  به شاخه ها

باید که مرغِ عشق،نه مرغِ مگس گرفت

آماده می شویم به پرواز تا به اوج

باید برای زو. کشیدن نفس گرفت

دنیا ندارد ارزش ماندن به این مرام

جان را ببایداز دل این خارو خس گرفت

اعمال گر به عدل بسنجند بهتراست

چون عاقبت خدا دهدآنچه ز کس گرفت

جنّت به یک گناه اگر می رود ز دست

 آنرا به یک ثواب توان باز،پس گرفت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کجاست آنکه برآید چو صیحه از جرسش

هزار مرده کند زنده تاب یک نفسش

کمان ابرو کِشَد تا زَنَد به تیر نگاه

هر آن شکار که آید دمی به تیر رسش

سوار مرکب دل شو برو به استقبال

به گوش می رسد از دور شیهه فرسش

چگونه فهم کند لذت خوش پرواز

پرنده ای که نشسته به گوشه قفسش

به یک نگاهِ نگارم چه ذوق کرده دلم

خدا کند که برآورده گردد این هوسش


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

ضمن عرض سلام و خیر مقدم به عزیزان بازدید کننده ازسروده های این حقیر در این وبلاگ .لازم دانستم به عرض شما بزرگواران برسانم که کپی برداری از اشعارم آزاد و رایگان است و این به  معنا نداشتن ماللیت معنوی بر آثار و نوشته هایم نیست لذا خواهشمندم در صورت کپی برداری حتما نام صاحب اثر درج گردد تا حق مالکیت معنوی رعایت شود.خداوند به شما خیر دهد.


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیار همت و صمیمیت ( روستای خشک ) شرکت تعاونی ماشین زراعت محور گرماب عکس کده - سایت تفریحی سرگرمی Penelope20wl log فروشگاه معرفی اجناس ارزان چگونه قلبي سالم داشته باشيم اُلگا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. نارنجـدونه